سفارش تبلیغ
صبا ویژن
گزیده ای از سخنان دکتر علی شریعتی (چهارشنبه 87/3/22 ساعت 6:35 عصر)


تا حال حرف زدن زبان را می شنیدم، حرف زدن قلم را می خواندم، حرف زدن اناسمشو نبر !اسمشو نبر !اسمشو نبر !یدن را، حرف زدن خیال را و حرف زدن تپش های دل را، حرف زدن بی تابی های دردناک روح را، حرف زدن نبض را در آن هنگام که صدایش از خشم در شقیقه ها می کوبد و نیز حرف زدن سکوت را می فهمیدم ... ببین که چند زبان می دانم!

من می دانم که چه حرف هایی را با چه زبانی باید زد، من می دانم که هریک از این زبانها برای گفتن چه حرف هایی است.
حرف هایی است که باید زد، با زبان گوشتی نصب شده در دهان، و حرف هایی که باید زد اما نه به کسی، حرف های بی مخاطب، و حرف هایی که باید به کسی زد اما نباید بشنود. اشتباه نکنید، این غیر از حرف هایی است که از کسی می زنیم و نمی خواهیم که بشنود، نه، این که چیزی نیست. از اینگونه بسیار است و بسیار کم بها و همه از آن گونه دارند؛ سخن از حرف هایی است به کسی، به مخاطبی، حرف هایی که جز با او نمی توان گفت، جز با او نباید گفت، اما او نباید بداند، نباید بشنود، حرف های عالی و زیبا و خوب این ها است، حرف هایی که مخاطب نیز نا محرم است!
این چگونه حرف هایی است؟
این چگونه مخاطبی است؟
« دکتر علی شریعتی »

یه شب که من حسابی خسته بودم

همین جــوری چشامو بستـه بـودم

سیاهی چشــام یه لحظه سُـر خـورد

یــه دفعـه مثل مرده ها خوابم برد

تــو خواب دیدم محشر کــبری شده

محکـمــة الهــــی بــر پــــا شـــده

خـــدا نشستـه مــردم از مــرد و زن

ردیف ردیف مقــابلش واستــــادن

چرتکه گذاشتــه و حساب می کنـه

به بنده هاش عتاب خطاب می کنـه

میگه  چـرا این همــه لج می کنیـد

راهتــونو بـی خـودی کج مـی کنیـد

آیــــه فرستـادم کــه آدم بشیـــد

بــا دلخوشـی کنــار هـم جـم بشید

دلای غــم گرفتــه رو شــ­­ــاد کنیــد

بـا فکــرتـون دنیــــا رو آبــاد کنیـد

عقــل دادم بـریـــد تــدبـّر کـنیــد

نـه اینکه جای عقلو کــاه پر کنیـد

مــن بهتون چقد مـــاشالاّ  گفتــم

نیـــــــافریـده بــاریکــلاّ  گفتـــم

من که هـواتونو همیشـه داشتـــم

حتی یه لحظــه گشنه تون نذاشتـم

امــــا شمـا بازی نکــرده باختیـــد

نشـستیـد و خــــدای جعلی ساختیـد

هـر کـدوم از شما خودش خدا شـــد

از مــــا و آیــه های مـا جـدا شــــد

یه جو زمین و این همه شلوغـــی؟

این همه دیــن و مذهب دروغـــی؟

حقیقتـاً شماهـــا خیـلی پستـیـن

خــر نبـاشیـن گـــاوو نمـی پرستین

از تـوی جـم یکــی بـُلن شد ایستاد

بُـلن بـُلن هــی صلـــــوات فرستـاد

از اون قیافه هــای پـشـم و پـیـلـی

از اون اعُجـوبـه هـای چـرب و چـیـلی

گف چــرا هیشکی روسری سرش نیست

پس چـرا هیشکی پیش همسرش نیست

چــرا زنـا ایـــن جـــوری بد لبــاسن

مــردای غیـــــرتــی کجــا پلاسـن؟

خــدا بهش گف بتمـرگ حرف نــزن

اینجا کـــه فرقی نـدارن مــــرد و زن

  یــارو کِنِف شــد ولــی از رو نــرفت

  حرف خـدا از گـوش اون تو نـرفـت

  چشاش مـی چرخه نمی دونم چشــه

  آهان می خواد یواشکی جیم بشــه

  دید یـــه کمی سرش شلوغـــه خـدا

  یواش یواش شـد از جماعت جـــدا

  بــا شکمـی شبیـــه بشکــة نفت

  یهو سرش رو پایین انـداخت و رفت

  قــراولا چـــن تــا بهش ایس دادن

  یــارو وا نستاد تـا جلوش واستـادن

  فوری در آورد واسه شون چک کشید

  گف ببرید وصول کنیـد خوش بشیـد

  دلــــم بـــــرای حــوریـا لـک زده

  دیـر بــرســم یکــی دیگـه تـک زده

  اگــــر نرم حوریــــه دلگیر میشــــه

  تو رو خــــدا بذار برم دیر میشـــــه

  قراول حضــرت حــق دمش گــــرم

  بـا رشـــوه ی خیلی کلـون نشد نـرم

  گـــوشای یــارو رو گرف تو دستـش

  کشون کشون برد و یه جایـی بستش

  رشوه ی حاجــی رو ضمیمــه کــردن

  تـوی جهنـم اونــو بیمــه کـــردن

  حاجیــه داش بـُلن بُـلن غر مـــی زد

  داش روی اعصـابـــــا تلنگر مــــی زد

  خدا بهش گف دیگه بس کن حاجـی

  یه خورده هم حبس نفس کــن حـاجـی

  ایـن همــــه آدم رو معــطّل نکـن

  بگیـر بشین این قــــده کل کل نکــن

  یـــه عا لمه نامــه داریـم نخــونده

  تـــــازه ، هنوز کُرات دیگــــه مـونده

  نامــه ی تـو پر از کـــارای زشتـــــه

  کی به تو گفتـه جات توی بهشتــــه ؟

  بهش جـــــای آدمــای بـاحالـــــه

  ولت کنـــــم بری بهش ؟ محالـــــه

  یادتــــه کـه چقد ریا می کـــــردی

  بنده هــای مـــــارو سیـا مـــی کردی

  تا یـــه نفر دور و بــرت مـی دیــــدی

  چقد ولا الضّــــا لّینـو  مـی کشیـــدی

  این همه که روضه و نوحــه خونـدی

  یه لقمه نون دست کسی رسـونـــدی؟

  خیال می کردی ما حواسمــون نیس

  نظم نظام هستی کشکـی کشکی س؟

  هر کـــــاری کـردی بچــه هـا نوشتن

  می خوای برو خـودت ببین تـــو زونکن

  خلاصـــه ، وقتی یـارو فهمید اینـــه

  بـــــازم دُرُس نمـی تونس بشینــــه

  کاسه ی صبرش یه دفـه سر می رف

  تـــا فرصـتی گیر می آورد در می رف

  قیـامتـه اینجـــا عجـب جـــــاییــه

  جــون شمــــا خیلـی تمـاشـــاییــه

  از یــــه طرف کلــی کشیش آوردن

 کشون کشون همـه رو پیش آوردن

 گفتـم اینـــــارو کـــــه قطار کردن

 بیچـــــاره ها مگـــه چیکار کــردن؟

 مأ موره گف میگم بهت مــن الان

 مفسد فی الارض کــه میگن همین هان

 گفت: اینـــــا بهش فروشی کـردن

 بـــی پـدرا خــــــدارو جوشی کــردن

 بنـــــام دین حسابی خــوردن اینها

 کـــفر خـــــــدارو در آوردن اینهــــا

 بد جــوری ژاندارکو اینـــا چزونـدن

 زنــده تـوی آتیش اونـــو سوزوندن

 روی زمین خـــدایی پیشــه کــردن

 خون گالیلـــه رو تو شیشــه کــردن

 اگــــه بهش بگی کُلاتــو صاف کن

 بهت میگـــه بشین و اعتـراف کــن

 همیشـــه در حــال نظاره بــــودن

 شما بگـــــو اینا چی کــــاره بـودن؟

 خیام اومد یه بطری ام تــو دستش

 رفت و یه گوشــه یی گرف نشستش

 حــــاجی بُـلن شد با صـدای محکم

 گف : ایـن آقـــا بـاید بــره جهنـــم

 خدا بهش گف تـــو دخـا لت نکــن

 بــــه اهـل معرفت جسارت نکـــن

 بگــــو چرا بـــه خون این هلاکـــی

 این کـــه نه مدعی داره نـــه شاکـی

 نــه گـرد و خاک کــرده و نـه هیاهـو

 نــــه عربده کشیده و نـــه چاقــــو

 نـــه مال این نــــه مال اونـو برده

 فقط عـــرق خــــریده  رفتـــه خورده

 آدم خوبیـه هـــــــواشو داشتــــم

 اینجا خــــودم براش شراب گذاشتـم

 یهــــو شنیــــدم ایس خبردار دادن

 نشستـه ها بُــلن شـدن واستـــادن

 

حضرت اسرافیل از اونــــور  اومد

رف روی چـــار پایــه و چــن تا صـــور زد

دیــــدم دارن تخت روون میــــارن

فرشتـــه هــــا رو دوششــون میـــارن

مونده بودم کــه این کیـــه خدایا

تـــو محشـر این کــارا چیـــــه خدایـــا

فِک می کنید داخل اون تخ کی بود

الان میگم ،یـه لحظه ، اسمش چی بـود؟

اون که تو دنیا مثل توپ صدا کـرد

همون کــــه این لامپــارو اختـرا کــــرد

همونکه کاراش عالی  بود اون دیگه

بگید بــابــا ، تومــــاس ادیسون دیگـه

خــدا بهش گف دیگـــه پایین نیـا

یـــــه راس بـــــرو بهش پیش انبیـــا

وقت و تلف نکن تــوماس زود برو

بــه هـر وسیلــه ای اگـــــر بود بــــرو

از روی پل نری یـــه وخ مـی افتــی

مـیگــم هــــوایی ببرنـــد و مفتـــــی

باز حاجــی ساکت نتونس بشینـــه

گفت کـــه : مفهــــوم عدالت اینـــه؟

آخه  ادیسون کــه مسلمون نبود

ایـن بـابـا اهل دیــن و ایمــــون نبــود

نــه روضه رفته بود نــه پـای منبر

نــه شمـر می دونس چیـه نــــه خـنجــر

یــه رکعت ام نماز شب نخــونـده

با سیم میماش شب رو به صُب رسونده

حرفــای یارو کــه بـــه اینجا رسید

خـــدا یه آهـــی از تــــــه دل کشیـــد

حضرت حق خــودش رو جابجا کرد

یــــــه کم  به این حاجی نیگا نیگا کـرد

از اون نگـاههـای عـاقل انـدر ـــــ

[ سفیه ]   شــــــو بـاید بیــارم ایـن ور

با اینکه خیلی خیلی خستـه هم بود

خطاب بــــه بنده هاش دوبـاره فرمـــود

شمـــا عجب کلّـــه خرایی هستید

بـــابــا عجب جـــــونـورایـی هستیـــد

شمر اگه بود آدولف هیتلــرم بود

خـنجــر اگـــــر بــود روو ِلــوِرم بـود

حیفه کــــه آدم خودشو پیر کنــه

و ســـوزنش فقط یــــه جـــا گیر کنــه

میگیـد تومـاس من مسلمـون نبـود

اهل نمــاز و دیـن و ایمــــون نبــــود

اولاً از کجا میگیــد ایـن حرفــــو ؟

در بیــــارید کـلّــة زیــــر بـــرفـــو

اون منــو بهتـر از شمـا شنـاختـه

دلیلشـم این چیزایــی کــــه ساختـــه

درسـتـــه  گفتـه ام عبـادت کنیــد

نگفتــــــه ام به خلـق خدمت کنیـد؟

تومـاس نه بُم ساخته نه جنگ کرده

دنیـــارو هم کلـّـــی قشنگ کــــــرده

من یـــه چراغ کــه بیشتـر نداشتـم

اونم تـــو آسمونـا کــــار گذاشتـــم

توماس تو هر اتاق چراغ روشن کرد

نمیدونید چقــــد کمک به مــن کـرد

تو دنیـا هیچـکی  بـی چـراغ  نبوده

یا اگـرم بـوده ،  تــــو بــاغ نبــوده

خــدا بـرای حاجـــــی آتش افــروخت

دروغ چرا یـــه کم براش دلــم سوخت

طفلی تــو

داد کشیــدم یــــه دفعـه بیدار شدم...





لیست کل یادداشت های این وبلاگ ?
 
  • بازدیدهای این وبلاگ ?
  • امروز: 0 بازدید
    بازدید دیروز: 0
    کل بازدیدها: 1033 بازدید
  • درباره من

  • فاطمه فاطمه است
    رضاغلامی
    من دانشجو مهندسی شیمی هستم از نظرخصوصیات بهتره چیزی نگم ولی در کل از صداقت خوشم میاد
  • اشتراک در خبرنامه
  •